۱۳۸۷ تیر ۱۵, شنبه

زن


گیسوانت را

با آبشارِ نور و نوازش

به سنجشی بدیع نشستند،

همان دمی که خنجر خورشید

بر صخره های شانه ات انگار

نه تداعی ی انسان،

بل

تابش ِ خون بود

با عیار ِ باکرگیهات.

اما دریغ!

هیچکس

شایای تو

بدانسان که تو بودی

سخن نگفت!

آوایت را

به زمزمه ی نسیم،

بر گیسوان ِ جنگل ِ رویاها

پیوند برزدند

تا بوی آشنای تنت را

در کوچه های شبنم و شبو

در ذهن ِ مادرانه ی هستی

تعبیر کرده باشند.

اما دریغ!

ای نیمه به سایه نشسته

هیچکس از تو

بدانسان که تویی

لب بر سخن نبرد!

در برج ِ عاج

در متن ِ خلسه های شبنگاهی

و در معابد تزویر

خدایگونه،

ترا به سجده نشستند،

با آیه های ستایش

و تندیس از هرزه هوس هاشان

در باغی از بهشت

بر فرش ِ خون نشانی

یادآور ترنج عفت و تسلیمت

اما دریغ!

هیچکس از تو

که نیمه ی غرور ِ جهان بودی،

شایای تو

زبان بکام نچرخانید!

آری کسی نگفت

که تو

ای خار چشم ِ جهالت!

همسان ِ من

ارمغان سپهری

و

همپای من

اسیر ِ زمانه!

ای وارث ِ نیمه ای از هستی

نیمه ی از مستی،

و نیمه ای از پستی......

از مرده ریگ ِ رنج و نوازش ها!

هیچ نظری موجود نیست: