۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

پاسخ




به حمید سبزواری خلیفه الشعرای دربار اسلام و دیگر چاپلوسان!

در ادبیاتِ ما و بویژه در شعر، شوربختانه کم نبوده‌اند کسانی که قلم به مزد داشته و برای رسیدن به نوا و نوالی عرصه‌ی سخن را به مجیزگویی آلوده‌اند. کسانی که می‌بایست و وظیفه داشتند تا حرمت قلم را پاس داشته و به چرخش نوکِ خامه‌ای فریادگر، بر سیاهی‌ها نور روشنگری تابیده و با واقع‌نگاری و واقع‌نگری، راه را بر تشنگان حقیقت بگشایند ، زبان به چاپلوسی آلوده و قلم را به بیراهه برده‌اند.
این خیلِ دون پایه ، با کار و کردارشان نه تنها حرمت رنج و کار و دوران سازی‌ی انسان را بزیر سایه‌ی قدرت‌مداران برده و پاس نداشته‌اند، بلکه با سفیدنمایی دروغین، برآن بوده‌اند تا چهره‌ی کریه غاصبانِ حق و حقوق مردم را بزک نمایند!
اما، با این همه اینان پیش و بیش از این که با کار و کردارشان، برای خود جایگاه و پایگاهی بیابند، خویشتنِ خویش را بازگفته و ارزشِ نداشته‌ی خود را آشکار نموده‌اند!
بی شک کسانی که 9 کرسی‌ی فلک را زیر پای اندیشه‌شان می‌گذاشتند تا بتوانند بوسه بر رکابِ قزل ارسلان زنند، مغزِ مگسی را در کاسه‌ی سرداشتند و از چنین مغزی نیز اندیشه‌های کوتوله‌ای می‌تراوید. وگرنه مگر می‌شد انسان تا این حد بی‌شخصیت و کوته‌نظر باشد که خود را سگ‌بنده‌ی کسانی خطاب کند که دست چپ و راستشان را از هم تشخیص نمی‌دادند!
از همین زاویه است که آوازه گران دروغ و دغا، آرایندگانِ چهره‌ی کریه آدم‌کشان گشته و در جنایاتِ آنان شریک و سهیم بوده‌اند. زیرا این گروه از قلم بدستان و خامه به‌مزدان، از سویی با پرده‌پوشی بر واقعیت‌ها تلاش می‌کردند از جانیان و خودکامگان چهره‌های انسانی و دوست داشتنی ساخته و وجیه المله بنمایانند و از دیگر سوی خود دیکتاتورها و آدمکشان را در کارشان تهیج و ترغیب نمایند.
در این میان اما، بودند کسانی که نان را به نرخ روز نخوردند و همانند ناصر خسرو قبادیانی و از سر حرمت انسان فریاد برآوردند:

من آنم که در پای غوکان نریزم
مر این پربها درِ نظم دری را

چرا که می‌دانستند:

چو تو خود کنی اخترِ خویش را
بد مدار از فلک چشمِ نیک اختری را

واز همین روی بود که می گفتند:

درختِ تو گر بارِ دانش بگیرد
بزیر آورد چرخِ نیلوفری را!

ویا همانند سیف فرغانی مرگ خودکامگان را فریادگر بودند، بی آن که از آنان واهمه و هراسی بدل راه دهند.
شوربختانه در میان مدح شدگان، تعداد اندکی بودند که از این ستایش و تمجید‌ها پوچ و توخالی، باد در جبروت نینداخته و به غرورِ کاذب دچار نشوند.
خانِ زند شاید نمونه‌ی نادری از این دست رهبرانِ اجتماعی‌ی ما بود که دروغ‌پردازی‌های مجیز گویان را برنتافت. معروف است که مورخ و تاریخ‌نگاری برای این که به نان و نوایی برسد، دست به نوشتن تاریخ خاندان زند که تازه بر بخشی از ایران تسلط یافته بودند زد و برای این که نواله و صله‌ای چرب و نرم دریافت کند، کوشید با افزودن زعفران و دارچین بیشتر، گذشته‌ی این خاندان را خان اندر خان و پس از چندین و چند پشت به ساسانیان برساند.
خان زند پس از خواندن تاریخ خاندانِ خویش که توسط این تارخ‌نگارِ چاپلوس نوشته شده بود با خشم او را احضار کرد و پرسید: می‌شود بگویی که این کتاب تاریخِ کدام خاندان است؟ مورخ پاسخ داد: تاریخ، خاندان شماست قربان! خان زند گفت: نا بخرد ِ چاپلوس، ما کجا و خاندانِ ساسانی کجا؟ ما از خانواده‌ی لری برخاسته‌ایم که به زور بازو، عرق جبین و زحمت شبانه روزیمان زیسته‌ایم. نانمان نان جو و آبمان دوغِ گو بود و از دست رنج و زورِ بازویمان به اینجا رسیده‌ایم.
پس از آن دستور داد که کتاب نگاشته شده‌ی آن تاریخدانِ چاپلوس را خمیر کرده و لقمه لقمه بخوردش دادند تا پس از آن هیچکس دست به دروغ‌پردازی نزند!
موردی دیگر هم از این دست در تاریخِ ما ثبت شده است که ببازگویی‌اش می‌ارزد.
رضاشاه پهلوی که از خانواده‌ای روستایی و زحمت‌کش برآمده بود، پس از تابینی و مهتری به همت انگلیسی‌ها بقدرت رسید، هنوز خصلت مردمی را با خود داشت و روزی یکی از چاپلوسان درباری که به احتمال زیاد داور -از وزرای بعدیِ کابینه‌اش- بود، گفت: قربان هر چه قبله‌ی عالم دستور بفرمایند ما انجام می‌دهیم! رضا شاه نگاهی به اطراف انداخت و گفت اولا قربان آن باغبان است که نامش قربان علی است و می‌توانی ببنی که در باغ دارد بیل می‌زند. سپس شانه‌های این شخص را گرفت و بطرفِ قبله چرخاند و گفت فبله‌ی عالم از آن طرف است!
البته اینکه رضا شاه تا چه حد بر این خصلت خوب و ضد چاپلوسی باقی‌ماند و اصولا داوری‌ی جامع در یاره‌ی او چیست؟ موضوعِ این نوشتار نیست. و باید گفت : این زمان بگذار تا وقتِ دگر.
در تاریخ معاصر هم شوربختانه از این دست «سخن‌سرایان»، قلم‌زنان و مجیزگویان بسیارند. از آن هایی که همانند استاد ابراهیمِ صهبا برای ملی شدن نفت بدست باکفایت اعلیحضرت شاهنشاه آریامهر در بوق‌های دروغین می‌نواختند تا آنانی که فریاد والاپیامدارمحمدشان گوشِ فلک را کرده و یا به سبک و سیاق موسوی گرمارودی‌ها، چهره‌ی امامِ راحلشان را بر رخسارِ ماه حک می‌کردند.
با این همه این یکی / حمید سبزواری/ نوبر است.
این قبیله‌ی حقیقت کش و واقعیت سوز بخاطر پشیزی چشم بر همه‌چیز می‌بندند و زبان و زندگی خویش را وقف آراستن چهره‌ی پلیدِ جنایتکاران می‌کنند!
اینان بجای این که درد مردم دور و برشان را دریابند، وجود بی‌ارزش خویش را به زیر سایه‌ی جانیان کشیده و به امید لقمه‌ای چرب و نرم به انکار واقعیت می‌نشینند.
آیا اینان نمی‌توانند دریابند که در کنار گوششان نیمی از مردم جامعه در شرمآورترین شرایط زیسته، سنگسار می‌شوند، ناچار به تن‌فروشی می‌شوند و برای فرار از فشارهای زندگی سگی که حاصل چپاول حاکمان ضد بشری است، وجودشان را به آتش می‌‌کشند؟
آیا اینان نمی‌بینند که رهبرانشان یک شبه فرمان قتل‌عام هزاران اسیر سیاسی را صادر کرده و هزاران خانواده را داغدارمی‌کنند؟
آیا اینان نمی‌توانند دریابند که چرا میلیون‌ها ایرانی برای گریز از جهنم رهبر و نظام ساخته‌شان، میهن را وانهاده و جلای وطن را برمی‌گزینند؟
آیا داغ و درفش جانکاهِ هزاران خانواده‌ی بلا دیده‌ای که فرزندانشان را در راهِ تحقق اندیشه‌های واپس‌مانده جانیان حاکم از دست داده‌اند، بجان حس می‌کنند؟
آیا اینان از این که ثروت و درآمد کشور در راستای زندگی‌ی فرعونی آقایان و آقازاده‌ها، آیات عظام و مافیای تازه سربرآورده‌ی اقتصادی در حاکمیت جهنمی اسلامی برباد رفته و اکثریت مطلق مردم به زیر خطِ فقر پرتاب می‌شوند، ککشان می‌گزد؟
شاعرک درباری، حمید سبزواری، همانی که بجای دلسوزی و همدردی برای خانه‌خرابی و فلاکتِ اسلام‌زده‌ی مردم ایران، می‌نوشت:
جانان من اندوه لبنان کشت ما را!
در باره‌ی آقای خامنه‌ای یا بقول خودش «فریادگر قرن» چنین به مدح و ستایش می‌نشیند:




اي ياد تو شورافكن و پيغام تو پر جوش
آواي تو نجواي هزاران لب خاموش
آنجا كه تو رخساره نمايي همه چشمند
وانجا كه سخن ساز كني جمله جهان گوش
در سينه ترا گر نه غم خلق جهانست
از ناي تو شكواي قرون از چه زند جوش
فرياد تو ويران‌گر بنيان نفاق است
اي پرچم توحيد ترا زيب بر و دوش
بانك تو خروشي است ملامت‌گر تاريخ
برخاسته از ناي هزاران لب خاموش
بد خواه تو درحشر سرافكنده خويش است
همراه تو با عزت و اكرام هم‌آغوش
تا بر ورق دهر نشيند سخن عشق
هرگز نكند ياد ترا خلق فراموش
پاس تو نگهدارد و جاه تو شناسد
هر با خبر از دانش و هر بهره‌ور از هوش


وقتی این چرند سروده را از خبرگزاری‌ی فارس شنیدم و در سایت‌های فرمایشی خواندم، تن و جانم بدرد آمد و نتوانستم بی‌اعتنا از کنارش بگذرم. این بود که فکر کردم پاسخش را با همان وزن و قافیه بنویسم.
بباور من این شعر باید چنین سروده می‌شد:


ای یادِ تو شادی کش و بر هلهله سرپوش
آوای تو دشنامِ هزاران لبِ خاموش


رخسار ا ز ایوان چو به این خلق نمودی
مردم همه از ترس بیکباره شد از هوش

ابروی بهم در شده ات حال بهم زن
حرف و سخنت ژاژ و کژ و درهم و مخدوش

خون می چکد ا ز دشنه ی بیداد تو آوخ
از خوفِ جنونت همه لب‌ها شده خاموش

رجاله و دجاله بگردت همه در رقص
فرزانه و دانا شده با مرگ هماغوش

بانگِ تو نفیری‌است فراخوانِ جهالت
نامِ تو «ولاکن» به دو صد شائبه منقوش

بیزار از اندیشه‌ات این مردمِ در بند
مغموم ز رفتار تو این خلق سیه‌پوش

از بهر تماشای حضورِ تو کجا چشم؟
در راه شنودِ سخنانِ تو کجا گوش؟

در سینه ترا کی غم و اندوهِ جهان است
یک جو نزند ماتمشان بر جگرت جوش

آن شاعرکِ بی‌همه‌چیزی که چنان شوم
شد ماله کشان جمله پلیدی‌ی تو لاپوش

از خیلِ تو برخاسته و رنه ز چه رویی
کژی بلب آورد و اشا کرد فراموش!

مالینه بدستی است از ابریشم یزدی
مالنده نژادی است سبیل از دمِ خرگوش

ورنه تو کجا؟ صلح کجا؟ در همه عالم
کانونِ جنون، جنگ‌نشان، غائله چاووش

هر جا که نفاق است نشان ها ز تو برده
دیوارِ جهالت شده با نامِ تو پر موش

در خانه‌خرابی‌ی جهان نقش تو پیداست
همکاسه‌ی بن لادنی و هم‌قسمِ بوش

اوت 2008