۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

پاسخ




به حمید سبزواری خلیفه الشعرای دربار اسلام و دیگر چاپلوسان!

در ادبیاتِ ما و بویژه در شعر، شوربختانه کم نبوده‌اند کسانی که قلم به مزد داشته و برای رسیدن به نوا و نوالی عرصه‌ی سخن را به مجیزگویی آلوده‌اند. کسانی که می‌بایست و وظیفه داشتند تا حرمت قلم را پاس داشته و به چرخش نوکِ خامه‌ای فریادگر، بر سیاهی‌ها نور روشنگری تابیده و با واقع‌نگاری و واقع‌نگری، راه را بر تشنگان حقیقت بگشایند ، زبان به چاپلوسی آلوده و قلم را به بیراهه برده‌اند.
این خیلِ دون پایه ، با کار و کردارشان نه تنها حرمت رنج و کار و دوران سازی‌ی انسان را بزیر سایه‌ی قدرت‌مداران برده و پاس نداشته‌اند، بلکه با سفیدنمایی دروغین، برآن بوده‌اند تا چهره‌ی کریه غاصبانِ حق و حقوق مردم را بزک نمایند!
اما، با این همه اینان پیش و بیش از این که با کار و کردارشان، برای خود جایگاه و پایگاهی بیابند، خویشتنِ خویش را بازگفته و ارزشِ نداشته‌ی خود را آشکار نموده‌اند!
بی شک کسانی که 9 کرسی‌ی فلک را زیر پای اندیشه‌شان می‌گذاشتند تا بتوانند بوسه بر رکابِ قزل ارسلان زنند، مغزِ مگسی را در کاسه‌ی سرداشتند و از چنین مغزی نیز اندیشه‌های کوتوله‌ای می‌تراوید. وگرنه مگر می‌شد انسان تا این حد بی‌شخصیت و کوته‌نظر باشد که خود را سگ‌بنده‌ی کسانی خطاب کند که دست چپ و راستشان را از هم تشخیص نمی‌دادند!
از همین زاویه است که آوازه گران دروغ و دغا، آرایندگانِ چهره‌ی کریه آدم‌کشان گشته و در جنایاتِ آنان شریک و سهیم بوده‌اند. زیرا این گروه از قلم بدستان و خامه به‌مزدان، از سویی با پرده‌پوشی بر واقعیت‌ها تلاش می‌کردند از جانیان و خودکامگان چهره‌های انسانی و دوست داشتنی ساخته و وجیه المله بنمایانند و از دیگر سوی خود دیکتاتورها و آدمکشان را در کارشان تهیج و ترغیب نمایند.
در این میان اما، بودند کسانی که نان را به نرخ روز نخوردند و همانند ناصر خسرو قبادیانی و از سر حرمت انسان فریاد برآوردند:

من آنم که در پای غوکان نریزم
مر این پربها درِ نظم دری را

چرا که می‌دانستند:

چو تو خود کنی اخترِ خویش را
بد مدار از فلک چشمِ نیک اختری را

واز همین روی بود که می گفتند:

درختِ تو گر بارِ دانش بگیرد
بزیر آورد چرخِ نیلوفری را!

ویا همانند سیف فرغانی مرگ خودکامگان را فریادگر بودند، بی آن که از آنان واهمه و هراسی بدل راه دهند.
شوربختانه در میان مدح شدگان، تعداد اندکی بودند که از این ستایش و تمجید‌ها پوچ و توخالی، باد در جبروت نینداخته و به غرورِ کاذب دچار نشوند.
خانِ زند شاید نمونه‌ی نادری از این دست رهبرانِ اجتماعی‌ی ما بود که دروغ‌پردازی‌های مجیز گویان را برنتافت. معروف است که مورخ و تاریخ‌نگاری برای این که به نان و نوایی برسد، دست به نوشتن تاریخ خاندان زند که تازه بر بخشی از ایران تسلط یافته بودند زد و برای این که نواله و صله‌ای چرب و نرم دریافت کند، کوشید با افزودن زعفران و دارچین بیشتر، گذشته‌ی این خاندان را خان اندر خان و پس از چندین و چند پشت به ساسانیان برساند.
خان زند پس از خواندن تاریخ خاندانِ خویش که توسط این تارخ‌نگارِ چاپلوس نوشته شده بود با خشم او را احضار کرد و پرسید: می‌شود بگویی که این کتاب تاریخِ کدام خاندان است؟ مورخ پاسخ داد: تاریخ، خاندان شماست قربان! خان زند گفت: نا بخرد ِ چاپلوس، ما کجا و خاندانِ ساسانی کجا؟ ما از خانواده‌ی لری برخاسته‌ایم که به زور بازو، عرق جبین و زحمت شبانه روزیمان زیسته‌ایم. نانمان نان جو و آبمان دوغِ گو بود و از دست رنج و زورِ بازویمان به اینجا رسیده‌ایم.
پس از آن دستور داد که کتاب نگاشته شده‌ی آن تاریخدانِ چاپلوس را خمیر کرده و لقمه لقمه بخوردش دادند تا پس از آن هیچکس دست به دروغ‌پردازی نزند!
موردی دیگر هم از این دست در تاریخِ ما ثبت شده است که ببازگویی‌اش می‌ارزد.
رضاشاه پهلوی که از خانواده‌ای روستایی و زحمت‌کش برآمده بود، پس از تابینی و مهتری به همت انگلیسی‌ها بقدرت رسید، هنوز خصلت مردمی را با خود داشت و روزی یکی از چاپلوسان درباری که به احتمال زیاد داور -از وزرای بعدیِ کابینه‌اش- بود، گفت: قربان هر چه قبله‌ی عالم دستور بفرمایند ما انجام می‌دهیم! رضا شاه نگاهی به اطراف انداخت و گفت اولا قربان آن باغبان است که نامش قربان علی است و می‌توانی ببنی که در باغ دارد بیل می‌زند. سپس شانه‌های این شخص را گرفت و بطرفِ قبله چرخاند و گفت فبله‌ی عالم از آن طرف است!
البته اینکه رضا شاه تا چه حد بر این خصلت خوب و ضد چاپلوسی باقی‌ماند و اصولا داوری‌ی جامع در یاره‌ی او چیست؟ موضوعِ این نوشتار نیست. و باید گفت : این زمان بگذار تا وقتِ دگر.
در تاریخ معاصر هم شوربختانه از این دست «سخن‌سرایان»، قلم‌زنان و مجیزگویان بسیارند. از آن هایی که همانند استاد ابراهیمِ صهبا برای ملی شدن نفت بدست باکفایت اعلیحضرت شاهنشاه آریامهر در بوق‌های دروغین می‌نواختند تا آنانی که فریاد والاپیامدارمحمدشان گوشِ فلک را کرده و یا به سبک و سیاق موسوی گرمارودی‌ها، چهره‌ی امامِ راحلشان را بر رخسارِ ماه حک می‌کردند.
با این همه این یکی / حمید سبزواری/ نوبر است.
این قبیله‌ی حقیقت کش و واقعیت سوز بخاطر پشیزی چشم بر همه‌چیز می‌بندند و زبان و زندگی خویش را وقف آراستن چهره‌ی پلیدِ جنایتکاران می‌کنند!
اینان بجای این که درد مردم دور و برشان را دریابند، وجود بی‌ارزش خویش را به زیر سایه‌ی جانیان کشیده و به امید لقمه‌ای چرب و نرم به انکار واقعیت می‌نشینند.
آیا اینان نمی‌توانند دریابند که در کنار گوششان نیمی از مردم جامعه در شرمآورترین شرایط زیسته، سنگسار می‌شوند، ناچار به تن‌فروشی می‌شوند و برای فرار از فشارهای زندگی سگی که حاصل چپاول حاکمان ضد بشری است، وجودشان را به آتش می‌‌کشند؟
آیا اینان نمی‌بینند که رهبرانشان یک شبه فرمان قتل‌عام هزاران اسیر سیاسی را صادر کرده و هزاران خانواده را داغدارمی‌کنند؟
آیا اینان نمی‌توانند دریابند که چرا میلیون‌ها ایرانی برای گریز از جهنم رهبر و نظام ساخته‌شان، میهن را وانهاده و جلای وطن را برمی‌گزینند؟
آیا داغ و درفش جانکاهِ هزاران خانواده‌ی بلا دیده‌ای که فرزندانشان را در راهِ تحقق اندیشه‌های واپس‌مانده جانیان حاکم از دست داده‌اند، بجان حس می‌کنند؟
آیا اینان از این که ثروت و درآمد کشور در راستای زندگی‌ی فرعونی آقایان و آقازاده‌ها، آیات عظام و مافیای تازه سربرآورده‌ی اقتصادی در حاکمیت جهنمی اسلامی برباد رفته و اکثریت مطلق مردم به زیر خطِ فقر پرتاب می‌شوند، ککشان می‌گزد؟
شاعرک درباری، حمید سبزواری، همانی که بجای دلسوزی و همدردی برای خانه‌خرابی و فلاکتِ اسلام‌زده‌ی مردم ایران، می‌نوشت:
جانان من اندوه لبنان کشت ما را!
در باره‌ی آقای خامنه‌ای یا بقول خودش «فریادگر قرن» چنین به مدح و ستایش می‌نشیند:




اي ياد تو شورافكن و پيغام تو پر جوش
آواي تو نجواي هزاران لب خاموش
آنجا كه تو رخساره نمايي همه چشمند
وانجا كه سخن ساز كني جمله جهان گوش
در سينه ترا گر نه غم خلق جهانست
از ناي تو شكواي قرون از چه زند جوش
فرياد تو ويران‌گر بنيان نفاق است
اي پرچم توحيد ترا زيب بر و دوش
بانك تو خروشي است ملامت‌گر تاريخ
برخاسته از ناي هزاران لب خاموش
بد خواه تو درحشر سرافكنده خويش است
همراه تو با عزت و اكرام هم‌آغوش
تا بر ورق دهر نشيند سخن عشق
هرگز نكند ياد ترا خلق فراموش
پاس تو نگهدارد و جاه تو شناسد
هر با خبر از دانش و هر بهره‌ور از هوش


وقتی این چرند سروده را از خبرگزاری‌ی فارس شنیدم و در سایت‌های فرمایشی خواندم، تن و جانم بدرد آمد و نتوانستم بی‌اعتنا از کنارش بگذرم. این بود که فکر کردم پاسخش را با همان وزن و قافیه بنویسم.
بباور من این شعر باید چنین سروده می‌شد:


ای یادِ تو شادی کش و بر هلهله سرپوش
آوای تو دشنامِ هزاران لبِ خاموش


رخسار ا ز ایوان چو به این خلق نمودی
مردم همه از ترس بیکباره شد از هوش

ابروی بهم در شده ات حال بهم زن
حرف و سخنت ژاژ و کژ و درهم و مخدوش

خون می چکد ا ز دشنه ی بیداد تو آوخ
از خوفِ جنونت همه لب‌ها شده خاموش

رجاله و دجاله بگردت همه در رقص
فرزانه و دانا شده با مرگ هماغوش

بانگِ تو نفیری‌است فراخوانِ جهالت
نامِ تو «ولاکن» به دو صد شائبه منقوش

بیزار از اندیشه‌ات این مردمِ در بند
مغموم ز رفتار تو این خلق سیه‌پوش

از بهر تماشای حضورِ تو کجا چشم؟
در راه شنودِ سخنانِ تو کجا گوش؟

در سینه ترا کی غم و اندوهِ جهان است
یک جو نزند ماتمشان بر جگرت جوش

آن شاعرکِ بی‌همه‌چیزی که چنان شوم
شد ماله کشان جمله پلیدی‌ی تو لاپوش

از خیلِ تو برخاسته و رنه ز چه رویی
کژی بلب آورد و اشا کرد فراموش!

مالینه بدستی است از ابریشم یزدی
مالنده نژادی است سبیل از دمِ خرگوش

ورنه تو کجا؟ صلح کجا؟ در همه عالم
کانونِ جنون، جنگ‌نشان، غائله چاووش

هر جا که نفاق است نشان ها ز تو برده
دیوارِ جهالت شده با نامِ تو پر موش

در خانه‌خرابی‌ی جهان نقش تو پیداست
همکاسه‌ی بن لادنی و هم‌قسمِ بوش

اوت 2008

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

بیادِ قربانیانِ قتل‌عام تابستان 67



شبِ اعدامِ لبخندِ گلِ یاس

شبِ خنجر، شبِ خفت، شبِ داس

شبِ آیینه در پندارِ تسلیم

شبِ دندانه‌های تیزِ الماس


***


شبِ بگسستنِ زنجیرِ پیوند

شبِ زندانِ شبِ شیون شبِ بند

شبِ پرسش، شبِ پاسخ، شبِ خوف

شبِ اندوه بر سیمای لبخند!


***


سوارِ غم! بدریای دلم زن!

چو زخمِ کهنه بر پای دلم زن

به تش درکش تو کانون خونین

بکش خنجر به هرجای دلم زن!

***

تبر؟

- کابوسِ دیرینِ سپیدار!

زبانِ تیغ؟

- اندوهِ چمنزار!

شقاوت؟

- زندگی! –

- آنسان که ماراست!

جهالت؟

- زهر خوابِ چشمِ بیدار!


***


ببین سرنیزه‌ها را در شبِ دار!

ببین نقشِ ستم بر چشمِ دیوار!

ببین بهتِ گلوگیرِ سپیده

در این خفاشخوانِ سردِ رگبار!


***


مگو بارون! بلا بارونه انگار

که غم در هر رگم می‌خونه انگار

فدای چشم تو مادر که یکریز

برای زندگی گریونه انگار!


***


بیا با اخگری از جنسِ فریاد

سپیده برنشان بر شامِ بیداد

بیا آتش بزن پرچینِ غم را

نشان اندوه را بر دامنِ باد!

۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه

فیلم مراسمِ بزرگداشت جانباتگان سال 1367 در خاوران


یادِ جانباختگان تابستان 67 گرامی باد!




دیدی که چسان سپیده را دار زدند!

سر نیزه به قلبِ چشمِ بیدار زدند!

دیدی که چسان زبانِ جان‌گیرِ تبر

ناگه به گلوگاهِ سپیدار زدند!

***

دیدی که چسان سپیده بر نیزه نشست!

دیدی که رواقِ نور در دیده شکست!

دیدی که بسوگِ سروها در تکِ شب

فریادِ نسیم و باغ یکباره گسست!

***

دیدی که گلِ عشق چسان پرپر شد!

دیدی که زبانِ غنچه‌ها خنجر شد!

دیدی که امیدهایمان در شبِ خوف

در هم شد و بر هم شد و خاکستر شد!

***

گیریم که چشم‌ها پر از خاک کنید

با خنجرِ جهل سینه‌ها چاک کنید!

گیریم که ننگِ خویش را پاک کنید

اندشه توانید که در خاک کنید؟؟؟؟؟

***

شلاقِ خداییت، روانم را خست

منشورِ نبوتت، دهانم را بست

آن، راهِ تفکرم بپایان آورد

وین، پای رهاییم به حیلت بشکست!



۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

توفانِ کور، برای جانباختگان تابستان 1367 در زندانهای رژیم




نه!

توفان،

- فرزندِ آفتاب نبود این‌بار

توفان،

- از باغِ آفتاب نمی‌رویید،

تا انجمادِ خواب،

تا دریا را،

برآشوباند.



توفان،

پس‌مانده‌ی تباهی و وحشت بود

کز غارهای توحش،

بر باغِ آفتاب

گذر می‌کرد!



توفان،

خرناسه‌ی جهل و جنون وجنایت بود

کز نای کهنگی

و مغزهای یائسه برمی‌خاست.

تا باغ را،

با «سومِ» زهرناک،

پاییز‌پایه‌ای باشد،

بی‌برگ و بی‌شکوه

بی‌انتظارِ بوسه و لبخند.



توفان،

شب بود.

کور و کوردل و مفلوک،

پا واگشاده بر گذرِ ظلمت

تا شعله‌ی امید بمیراند،

- ای شگفت!

تا عشق،

مصلوبِ دست‌های جنون باشد.

زنبورکِ توهم،

با زوزه‌های مرگ،

در گوش‌های یخ‌زده می‌پیچید.


نوباوگانِ باغ

آرام،

پر صلابت،

سنگین،

بر قامت نجابتِ خونین

بر شانه‌های خاک

آوار می‌شدند.



توفان،

پس‌مانده‌ی تباهی و وحشت بود

کز غارهای توحش،

بر باغِ آفتاب،

گذر می‌کرد.



آبان‌ماه 1367

خاوران، روایتگرِ جنایت



خاوران، روایتگر قتلِ عام زندانیان سیاسِیِ ایران توسط رژیم جنایتکار اسلامی در ایران



۱۳۸۷ مرداد ۱۷, پنجشنبه

ایثار



براهِ عشق پا برجاترینم
بلندآوازه و رسواترینم

بزن آتش بجانم تا ببینی
که در ایثار بی پرواترینم

۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

قطعنامه ی شعر




شعر، حریمِ همه‌ی رازهاست

همهمه‌ی ژرفِ سرآغازهاست

روحِ سرود و سخنِ سازهاست

خونِ روان در رگِ آوازهاست

معجزه و مایه‌ی اعجازهاست

بالِ بلندِ و خودِ پروازهاست


کز قفسِ سینه برون می‌جهد

از عطشِ خون و جنون می‌جهد


شعر، پیام آورِ بالندگی‌ ست

بختِ بلندِ تبِ تابندگی ست

شعر؟ نه! ارزنده‌ترین زندگی ست

مظهرِ پویایی و پایندگی ست

روحِ خروشنده‌ی نابندگی ست

آیتِ سرزنده‌ی سرزندگی ست


کز قفسِ سینه برون می‌جهد

از عطشِ خون و جنون می‌جهد


جان؟ نه! که سرچشمه‌ی جان است شعر

شیره‌ی تن، خونِ روان است شعر

گوهرِ پندارِ نهان است شعر

شورِ نهان، شوقِ عیان است شعر

آن‌چه ندانی تو، همان است شعر

کی سخنِ بی‌هنران است شعر


کز قفسِ سینه برون می‌جهد

از عطشِ خون و جنون می‌جهد


شعر، نه فرمانبرِ داوودهاست

شعر، نه پابسته‌ی نمرودهاست

شعر، نه زندانی‌ی محمودهاست

شعر کجا در عطشِ سودهاست

برقِ جهان، خشمِ وزان، دودهاست

روحِ خروشنده‌ترین رودهاست


کز قفسِ سینه برون می‌جهد

از عطشِ خون و جنون می‌جهد


شعرِ تو، درمانده‌ی تقدیر بود

شعر؟ نه! هنگامه‌ی تزویر بود

خرد بد و خوار و زمین‌گیر بود

بند‌‌گیت را همه تعبیر بود

گر سخنت غرشِ شبگیر بود

«قصر» مکان بود و بزنجیر بود


کز قفسِ سینه برون می‌جهد

از عطشِ خون و جنون می‌جهد


شعر، تو کردیش تو بی‌اعتبار

در نظرِ ناکس و کس شرمسار

شعرِ گرانمایه تو کردیش خوار

شعر، به مکیالِ تو آمد بکار

ورنه بود شیروش و رزمکار

در جگنِ کین و تکِ کارزار


کز قفسِ سینه برون می‌جهد

از عطشِ خون و جنون می‌جهد


شعر، کجا «قافیه المستوی»‌ ست؟

شعر، نه وزن و نه بدیع و روی ست

شعر، جنونِ سخنِ مولوی ست

لفظِ دری و شکرِ پهلوی ست

دانشِ یمکانی آن خسروی ست

گوهرِ بود و جنمِ ماهوی ست


کز قفسِ سینه برون می‌جهد

از عطشِ خون و جنون می‌جهد


شعر، چو گویی چو من از جان بگوی

راست بگو، از سرِ پیمان بگوی

مغلطه نه، ساده و آسان بگوی

خود سخن از حرمتِ انسان بگوی

از سرِ سویی و جوشان بگوی

شعر، اگر گویی این‌سان بگوی


کز قفسِ سینه برون می‌جهد

از عطشِ خون و جنون می‌جهد



بهار 1353 شیراز

۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه

۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه

سرودِ هزاره‌ها


اینگونه با شکوه

بر تارکِ زمانه –

- یگانه

ایستاده‌ای به سرافرازی

تندیسِ باشکوه تنت اینک

بر قله‌ی سپیده دمان

بر قلعه‌ی سپید

نمایان است

انگار آفتاب

از مرزِ روی زردی‌ی بابک،

پا وانهاده است،

تا رودوار

رنگین کمانِ ذهنِ نجیبش را

در اقتدارِ انسان

در موج‌واره‌ی هستی‌ی سرشار

به نغمه‌ای بنشاند


***

می‌دانم،

این ابرزارِ مبهم رویا خیز

جادوی «خواب‌های طلایی» نیست.

یا مرزِ نانوشته‌ی تقدیرِ ناگزیر

این ابرزار، حتا!

رویای شاعرانه‌ی من نیست

که از پسِ هزاره‌ی دیگر

به تماشایت

بپای برخاسته باشد،

تا در چکامه‌های ستایش –

- ترا به مدح نشیند!

***


هان!

این تویی

- یگانه

کاینگونه باشکوه

بر چشمِ آفتاب، ایستاده‌ای

با نای هفت‌بندِ خوش‌آوا

کز استخوانِ نیاکانت

به وام گرفتی

تا فردا را

در شاداهنگ نغمه‌های نمیرا

بنوازی

آنسان که در گذارِ تماشا

هنگامه را –

- بهنگام

قبای عشق شدی

- بی‌مرگ

به قد و قامتِ حلاج

و بامِ دار را

رازِ نگفته‌ای!


***

پیرانه سر

بی‌باک و گرم‌گوی

هستی را به هیئتِ خیام

به بازگویه نشستی

و مست و بی‌پروا

_ بی‌خوفِ پاد‌افرهِ آتش –

بهشتِ قوادان را

به نیشخندی تلخ!

زیرا که خاک

در انتهای مرگ

انگاره‌ی بهشتِ برین بود

- بی هیچ ناخدا و خدایی! –

و خاستگاهت

مینوی جاودانه‌ی انسان

که بر مدارِ عشق

برگرده‌ی هزاره‌ی جاری

بر پایه‌های رنج و صبوری‌مان

در ذهنِ آفتاب بنا کردیم.


***

پیرانه سر

اینگونه سرفراز

وقتی شمایل حافظ را،

به خویشتنِ خویش گزیدی

به آفرینش خود

- به خلقتِ انسان -

دست برآوردی

تا آفتاب،

چیتاکِ شعله‌ای

از آذرانِ وجودت باشد،

تا راهیان راه را

- پناهه‌ی رفتن باشی

و ماندگانِ خاکی را

- پروای رویشِ دیگربار!


***


اینک توی،

تو

که با دهانی سرخ

- گلوی سرخِ من نقب برده تا فریاد-

بر پله‌ی هزاره‌ی جاری

میهن را

اینگونه می‌سرایی خونین رنگ

تا کاروانِ عشق

و بادِ شبانگاهان را

ماوا و مامنی باشی،

- در لحظه‌های ستوهش

آنسان که رود را

انگیزه ی ستایشِ دریا!


***


اینگونه باشکوه

بر قله‌ی سپیده‌دمان

ایستاده‌ای

بر چار رکنِ خاک

با هر چهارمان

عشق

انسان

هستی

و میهن را

با یک دهان باز و یگانه می‌خوانی

تا کاروانِ فریاد

در باورِ «چه‌بودِ» هماوایان

کلام را از عشق نشانی باشد

و رهایی را

تا بیکرانه‌ی پرواز

بالِ گشاده‌ای!


***


اینک

من نیستم که می‌خوانم

شاداهنگ

من نیستم که می‌نویسم

شادآوا

اینک

تویی

تو

که با دهان و حنجره‌ی من

با نای هفت‌بندِ نیاکانی

بر پله‌ی هزاره‌ی جاری

شادانه نغمه‌های رهایی را

در وزنِ پر شکوهِ شکفتن

بر بامِ بامداد

و سپیده

بر گوشِ سرزمینی زمستانی،

می‌سرایی خنیایی!


برگرفته از دفتر شعرِ «سرودِ هزاره‌ها»

۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه

زبان عشق

زبانِ عشق

زبانِ گستره‌ی رمز و رازِ بی‌مرز است.

زبانِ رفتن و رفتن

ز خو یش کوچیدن

زبانِ رفتن و رفتن

به سرزمینِ سرود

جوازِ بی‌مرِ پرواز،

تا عروجِ امید


***


زبانِ عشق،

شکوهِ سرکشِ دریاست

بر کرانه‌ی چشم

و انکسارِ زوال است

در مدارِ نگاه


***


زبانِ عشق،

زبانِ توست،

- که در پرنیانِ نرمِ خیال،

بسانِ گرمترین حسِ زندگی سرشار

به ژرفِ یاخته‌ها

- راه می‌برد با شوق.

***


کدام واژه؟

کدامین واک؟

کدام جمله؟

کدامین فعل؟

زبانِ لالِ کدامین دیار

به ترجمان تو خواهد نشست؟

- ای سیال!

که تا فراسوی ایل و قبیله درگذری.


***


زبانِ عشق،

زبانِ توست،

- که سر می‌کشد ز متنِ وجود

- و تو،

- درون تمامی وازه‌ها انگار

بسانِ خوشه‌ی مهتاب،

از آسمانِ لبانِ ستاره،

می‌ریزی.


***


کدام حنجره‌ی مهربان؟

کدامین لب؟

ترا بباغِ بلورِ یگانگی خوانده‌است؟

که تا شگفت فرارویی از سرود و گیاه!

که تا یگانه فراز آیی از نسیم و نیاز!


***


زبان عشق،

زبان توست.