۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

بیادِ قربانیانِ قتل‌عام تابستان 67



شبِ اعدامِ لبخندِ گلِ یاس

شبِ خنجر، شبِ خفت، شبِ داس

شبِ آیینه در پندارِ تسلیم

شبِ دندانه‌های تیزِ الماس


***


شبِ بگسستنِ زنجیرِ پیوند

شبِ زندانِ شبِ شیون شبِ بند

شبِ پرسش، شبِ پاسخ، شبِ خوف

شبِ اندوه بر سیمای لبخند!


***


سوارِ غم! بدریای دلم زن!

چو زخمِ کهنه بر پای دلم زن

به تش درکش تو کانون خونین

بکش خنجر به هرجای دلم زن!

***

تبر؟

- کابوسِ دیرینِ سپیدار!

زبانِ تیغ؟

- اندوهِ چمنزار!

شقاوت؟

- زندگی! –

- آنسان که ماراست!

جهالت؟

- زهر خوابِ چشمِ بیدار!


***


ببین سرنیزه‌ها را در شبِ دار!

ببین نقشِ ستم بر چشمِ دیوار!

ببین بهتِ گلوگیرِ سپیده

در این خفاشخوانِ سردِ رگبار!


***


مگو بارون! بلا بارونه انگار

که غم در هر رگم می‌خونه انگار

فدای چشم تو مادر که یکریز

برای زندگی گریونه انگار!


***


بیا با اخگری از جنسِ فریاد

سپیده برنشان بر شامِ بیداد

بیا آتش بزن پرچینِ غم را

نشان اندوه را بر دامنِ باد!

۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه

فیلم مراسمِ بزرگداشت جانباتگان سال 1367 در خاوران


یادِ جانباختگان تابستان 67 گرامی باد!




دیدی که چسان سپیده را دار زدند!

سر نیزه به قلبِ چشمِ بیدار زدند!

دیدی که چسان زبانِ جان‌گیرِ تبر

ناگه به گلوگاهِ سپیدار زدند!

***

دیدی که چسان سپیده بر نیزه نشست!

دیدی که رواقِ نور در دیده شکست!

دیدی که بسوگِ سروها در تکِ شب

فریادِ نسیم و باغ یکباره گسست!

***

دیدی که گلِ عشق چسان پرپر شد!

دیدی که زبانِ غنچه‌ها خنجر شد!

دیدی که امیدهایمان در شبِ خوف

در هم شد و بر هم شد و خاکستر شد!

***

گیریم که چشم‌ها پر از خاک کنید

با خنجرِ جهل سینه‌ها چاک کنید!

گیریم که ننگِ خویش را پاک کنید

اندشه توانید که در خاک کنید؟؟؟؟؟

***

شلاقِ خداییت، روانم را خست

منشورِ نبوتت، دهانم را بست

آن، راهِ تفکرم بپایان آورد

وین، پای رهاییم به حیلت بشکست!



۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

توفانِ کور، برای جانباختگان تابستان 1367 در زندانهای رژیم




نه!

توفان،

- فرزندِ آفتاب نبود این‌بار

توفان،

- از باغِ آفتاب نمی‌رویید،

تا انجمادِ خواب،

تا دریا را،

برآشوباند.



توفان،

پس‌مانده‌ی تباهی و وحشت بود

کز غارهای توحش،

بر باغِ آفتاب

گذر می‌کرد!



توفان،

خرناسه‌ی جهل و جنون وجنایت بود

کز نای کهنگی

و مغزهای یائسه برمی‌خاست.

تا باغ را،

با «سومِ» زهرناک،

پاییز‌پایه‌ای باشد،

بی‌برگ و بی‌شکوه

بی‌انتظارِ بوسه و لبخند.



توفان،

شب بود.

کور و کوردل و مفلوک،

پا واگشاده بر گذرِ ظلمت

تا شعله‌ی امید بمیراند،

- ای شگفت!

تا عشق،

مصلوبِ دست‌های جنون باشد.

زنبورکِ توهم،

با زوزه‌های مرگ،

در گوش‌های یخ‌زده می‌پیچید.


نوباوگانِ باغ

آرام،

پر صلابت،

سنگین،

بر قامت نجابتِ خونین

بر شانه‌های خاک

آوار می‌شدند.



توفان،

پس‌مانده‌ی تباهی و وحشت بود

کز غارهای توحش،

بر باغِ آفتاب،

گذر می‌کرد.



آبان‌ماه 1367

خاوران، روایتگرِ جنایت



خاوران، روایتگر قتلِ عام زندانیان سیاسِیِ ایران توسط رژیم جنایتکار اسلامی در ایران



۱۳۸۷ مرداد ۱۷, پنجشنبه

ایثار



براهِ عشق پا برجاترینم
بلندآوازه و رسواترینم

بزن آتش بجانم تا ببینی
که در ایثار بی پرواترینم

۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

قطعنامه ی شعر




شعر، حریمِ همه‌ی رازهاست

همهمه‌ی ژرفِ سرآغازهاست

روحِ سرود و سخنِ سازهاست

خونِ روان در رگِ آوازهاست

معجزه و مایه‌ی اعجازهاست

بالِ بلندِ و خودِ پروازهاست


کز قفسِ سینه برون می‌جهد

از عطشِ خون و جنون می‌جهد


شعر، پیام آورِ بالندگی‌ ست

بختِ بلندِ تبِ تابندگی ست

شعر؟ نه! ارزنده‌ترین زندگی ست

مظهرِ پویایی و پایندگی ست

روحِ خروشنده‌ی نابندگی ست

آیتِ سرزنده‌ی سرزندگی ست


کز قفسِ سینه برون می‌جهد

از عطشِ خون و جنون می‌جهد


جان؟ نه! که سرچشمه‌ی جان است شعر

شیره‌ی تن، خونِ روان است شعر

گوهرِ پندارِ نهان است شعر

شورِ نهان، شوقِ عیان است شعر

آن‌چه ندانی تو، همان است شعر

کی سخنِ بی‌هنران است شعر


کز قفسِ سینه برون می‌جهد

از عطشِ خون و جنون می‌جهد


شعر، نه فرمانبرِ داوودهاست

شعر، نه پابسته‌ی نمرودهاست

شعر، نه زندانی‌ی محمودهاست

شعر کجا در عطشِ سودهاست

برقِ جهان، خشمِ وزان، دودهاست

روحِ خروشنده‌ترین رودهاست


کز قفسِ سینه برون می‌جهد

از عطشِ خون و جنون می‌جهد


شعرِ تو، درمانده‌ی تقدیر بود

شعر؟ نه! هنگامه‌ی تزویر بود

خرد بد و خوار و زمین‌گیر بود

بند‌‌گیت را همه تعبیر بود

گر سخنت غرشِ شبگیر بود

«قصر» مکان بود و بزنجیر بود


کز قفسِ سینه برون می‌جهد

از عطشِ خون و جنون می‌جهد


شعر، تو کردیش تو بی‌اعتبار

در نظرِ ناکس و کس شرمسار

شعرِ گرانمایه تو کردیش خوار

شعر، به مکیالِ تو آمد بکار

ورنه بود شیروش و رزمکار

در جگنِ کین و تکِ کارزار


کز قفسِ سینه برون می‌جهد

از عطشِ خون و جنون می‌جهد


شعر، کجا «قافیه المستوی»‌ ست؟

شعر، نه وزن و نه بدیع و روی ست

شعر، جنونِ سخنِ مولوی ست

لفظِ دری و شکرِ پهلوی ست

دانشِ یمکانی آن خسروی ست

گوهرِ بود و جنمِ ماهوی ست


کز قفسِ سینه برون می‌جهد

از عطشِ خون و جنون می‌جهد


شعر، چو گویی چو من از جان بگوی

راست بگو، از سرِ پیمان بگوی

مغلطه نه، ساده و آسان بگوی

خود سخن از حرمتِ انسان بگوی

از سرِ سویی و جوشان بگوی

شعر، اگر گویی این‌سان بگوی


کز قفسِ سینه برون می‌جهد

از عطشِ خون و جنون می‌جهد



بهار 1353 شیراز

۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه