۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه

سرودِ هزاره‌ها


اینگونه با شکوه

بر تارکِ زمانه –

- یگانه

ایستاده‌ای به سرافرازی

تندیسِ باشکوه تنت اینک

بر قله‌ی سپیده دمان

بر قلعه‌ی سپید

نمایان است

انگار آفتاب

از مرزِ روی زردی‌ی بابک،

پا وانهاده است،

تا رودوار

رنگین کمانِ ذهنِ نجیبش را

در اقتدارِ انسان

در موج‌واره‌ی هستی‌ی سرشار

به نغمه‌ای بنشاند


***

می‌دانم،

این ابرزارِ مبهم رویا خیز

جادوی «خواب‌های طلایی» نیست.

یا مرزِ نانوشته‌ی تقدیرِ ناگزیر

این ابرزار، حتا!

رویای شاعرانه‌ی من نیست

که از پسِ هزاره‌ی دیگر

به تماشایت

بپای برخاسته باشد،

تا در چکامه‌های ستایش –

- ترا به مدح نشیند!

***


هان!

این تویی

- یگانه

کاینگونه باشکوه

بر چشمِ آفتاب، ایستاده‌ای

با نای هفت‌بندِ خوش‌آوا

کز استخوانِ نیاکانت

به وام گرفتی

تا فردا را

در شاداهنگ نغمه‌های نمیرا

بنوازی

آنسان که در گذارِ تماشا

هنگامه را –

- بهنگام

قبای عشق شدی

- بی‌مرگ

به قد و قامتِ حلاج

و بامِ دار را

رازِ نگفته‌ای!


***

پیرانه سر

بی‌باک و گرم‌گوی

هستی را به هیئتِ خیام

به بازگویه نشستی

و مست و بی‌پروا

_ بی‌خوفِ پاد‌افرهِ آتش –

بهشتِ قوادان را

به نیشخندی تلخ!

زیرا که خاک

در انتهای مرگ

انگاره‌ی بهشتِ برین بود

- بی هیچ ناخدا و خدایی! –

و خاستگاهت

مینوی جاودانه‌ی انسان

که بر مدارِ عشق

برگرده‌ی هزاره‌ی جاری

بر پایه‌های رنج و صبوری‌مان

در ذهنِ آفتاب بنا کردیم.


***

پیرانه سر

اینگونه سرفراز

وقتی شمایل حافظ را،

به خویشتنِ خویش گزیدی

به آفرینش خود

- به خلقتِ انسان -

دست برآوردی

تا آفتاب،

چیتاکِ شعله‌ای

از آذرانِ وجودت باشد،

تا راهیان راه را

- پناهه‌ی رفتن باشی

و ماندگانِ خاکی را

- پروای رویشِ دیگربار!


***


اینک توی،

تو

که با دهانی سرخ

- گلوی سرخِ من نقب برده تا فریاد-

بر پله‌ی هزاره‌ی جاری

میهن را

اینگونه می‌سرایی خونین رنگ

تا کاروانِ عشق

و بادِ شبانگاهان را

ماوا و مامنی باشی،

- در لحظه‌های ستوهش

آنسان که رود را

انگیزه ی ستایشِ دریا!


***


اینگونه باشکوه

بر قله‌ی سپیده‌دمان

ایستاده‌ای

بر چار رکنِ خاک

با هر چهارمان

عشق

انسان

هستی

و میهن را

با یک دهان باز و یگانه می‌خوانی

تا کاروانِ فریاد

در باورِ «چه‌بودِ» هماوایان

کلام را از عشق نشانی باشد

و رهایی را

تا بیکرانه‌ی پرواز

بالِ گشاده‌ای!


***


اینک

من نیستم که می‌خوانم

شاداهنگ

من نیستم که می‌نویسم

شادآوا

اینک

تویی

تو

که با دهان و حنجره‌ی من

با نای هفت‌بندِ نیاکانی

بر پله‌ی هزاره‌ی جاری

شادانه نغمه‌های رهایی را

در وزنِ پر شکوهِ شکفتن

بر بامِ بامداد

و سپیده

بر گوشِ سرزمینی زمستانی،

می‌سرایی خنیایی!


برگرفته از دفتر شعرِ «سرودِ هزاره‌ها»

هیچ نظری موجود نیست: