۱۳۸۷ تیر ۲۶, چهارشنبه

اخگری زان آتشگاه




یاد تو باری آتشی بر جان جان می‌زد

چون گردبادی تیز خنجر بر روان می‌زد

گویی ز کنج ناکجای راز بر می‌خاست

کاینگونه زخم کاریش را بس عیان می‌زد

بر دشت لوت چهره گرد درد می‌افشاند

خونین درفشی نیز بر زخم نهان می‌زد

کوهی ز بارِ سرزنش بر دوش تن می‌ریخت

مشتی ز خاک مهر بر جان جهان می‌زد

نی با منش آهنگ همراهی و همخوانی

نی ساز خود را همنوا با دیگران می‌زد

بر گرده‌ی وجدان سرگردان نا آرام

هشدار شلاق هوارین بی‌امان می‌زد

هم عشق را پروا و ماوای صبوری بود

هم مهر ناگویایی‌ام را بر دهان می‌زد

سرکوفت ‌ها بر پرده‌ی پندارها می‌کوفت

چون داوری بیدادگر زخم زبان می‌زد

لبخندش اما از نسیمستان فرداها

باد بهارینش تمسخر بر خزان می‌زد

خورشیدوش از باغ آتشگاه جاویدان

با اخگری دیرنده آتش بر جهان می‌زد

نقبی به دریاهای ژرف زندگی می‌برد

راهی به پندار حجیم آسمان می‌زد

پا بر رکاب ابرها از قله برمی‌خاست

اوجی فراتر از چکاد کهکشان می زد

تیپا بگور مدعی رندانه می‌کوبید

تسخر به تاج و تخت و اورنگ شهان می زد

شاهان ز نامش اعتبار و نام می‌بردند

تا مهر خود بر تارکِ شاهِ شهان می‌زد

برگرده‌ی دونان جاهل شمع می‌آجید

بر پوزه‌ی تازندگان شب عنان می‌زد

آژیدهاکش خاک‌پای کاویانی مرد

نقش رهایی بر درفش کاویان می‌زد

اسکندرش گویی مجیز سالیان می‌گفت

تازی تبارش بوسه‌ها بر آستان می‌زد

چنگیزیان بر خاک راهش سجده می‌کردند

تیمور سر بر بارگاهش الامان می زد

در دامنش بس بارور فرزند می‌پرورد

آنگه که این تاریخ راه امتحان می‌زد

حلاج‌هایش چاوشان عشق و سرمستی

با مزدک و خیام‌ها راه گمان می زد

با حافظش از هفت دریاها گذر می کرد

با رودکی راهی به جوی مولیان می‌زد

همراه بابک‌ها و آرش‌های میدانش

بر گوش رستم‌های دستان داستان می‌زد

با دهخداها ره به کنج راز می‌آورد

با عارفش فریاد خونین جوان می‌زد

با قرت العینش صلای عشق در می‌داد

آتش بجان شیخ با تیغ بیان می‌زد

نام هنر سرزنده از نام نمادینش

آنگه که نقشی اینچنین و آنچنان می‌زد

تا عاشقان زندگی را سر براه آرد

سر پنجه‌های مهر را مهر و نشان می‌زد

گر راه بر سیلاب‌های اشک وا می‌کرد

گر سنگ سرباری بر این بار گران می‌زد

گر کوره‌های آه در این سینه می‌افروخت

گر شعله‌های درد بر دل ناگهان می‌زد

لیکن گل امید هم بر دشت جان می‌کاشت

بر گرده‌ی خورشید هم برگستوان می‌زد

خود چاوش فریاد خونین رهایی بود

تا سیلی‌ی دانش به گوش ابلهان می زد


***

نام تو بود ای میهن فرمند من کاخگر

بر ریشه‌ی احساس و مغز استخوان می‌زد

یاد تو باری یاد تو! ای میهن مالوف

آتش به محمل می‌زد و بر کاروان می‌زد

اینگونه باری اخگر یادت به جان جان

سد شعله می‌افروخت بر هستی نشان می‌زد




هیچ نظری موجود نیست: