متن گفتار یاور استوار در مراسم یاد بودِ زنده یاد دکتر عبدالاحمد جاوید، استاد دانشگاه کابل، در استکهلم.
اشاره – یکشنبه 25 اوت 2002 بدعوت انجمن قلم افغانستان، در سوئد آیین بزرگداشت دکتر جاوید با حضور جمع کثیری از افغانان و ایرانیان ساکن سوئد در سالن اجتماعات منطقهی «شرهلمن» واقع در جنوب استکهلم برگزار گردید.
در این مراسم، پرفسور بو اوتاس سرپرست و استادِ بخش زبان و ادبیات فارسی دانشگاهِ اپسالا – سوئد، دکتر تورج پارسی، مدرس و پژوهشگر دانشگاه اپسالا، دکتر محمد اکرم عثمان، سرپرست کلوپ قلم افغانستان – سوئد و یاور استوار عضو کانون نویسندگان ایران در تبعید سخن راندند.
*
دکتر عبدالاحمد جاوید در سال 1924 در کابل و در میان خانوادهی «ریکا» بدنیا آمد.
قبیلهی «ریکا» از کردان آناتولی بودند که در زمان نادرشاه افشار به کابل کوچیده (شده) بودند. دکتر جاوید، نخستین دانشجوی غیر ایرانیی دانشگاه تهران بود. او درجهی دکترای ادبیات و حقوق را از دانشگاه تهران و زیر نظر استادان زنده یاد، علی اصغر حکمت، جلال همایی، بدیعالزمان فروزانفر و.... اخذ کرد و پس از پایان تحصیلات، و بازگشت به افغانستان، دانشکدهی ادبیات را پیریزی کرد و پس از چندی به احداث دانشکدهی هنرها دست یازید. او بنیانگذار پژوهش و بازسازیِ موسیقی افغانستان و همچنین موسیقیِ فلکلوریک، کتابهای درسی در سطوح مختلفِ آموزشی و دهها اقدام و اثر ارجمندِ دیگر که هر یک خود پیشدرآمد و آغازِ پژوهشهای دیگران گردیده است.
گفتن ندارد که بسیاری از شخصیتهای علمی و ادبی ی چند دههی اخیر افغانستان، وامدار مکتب استاد جاوید بودهاند.
دکتر جاوید روز 15 ژوئیه 2002 در لندن درگذشت و در افغانستان بخاک سپرده شد.
یاد و راهش گرامی و پر رهرو باد!
متن سخنرانی یاور استوار:
به شادیی یادِ سرداران اندیشه و قلم، که شمع وجود و چراغِ عمر را در شبِ جهالت و خشکاندیشی برافروخته و پستوها، پسکوچهها و پسلههای نادانی و کوردلی را، با پرتوِ هستیی خویش روشنی میبخشند و با گذشتن از غارهای ظلمت و ظلامت، سرانجام، به جاودانگی میپیوندند، آغاز سخن میکنم.
یادِ همهی آفتابکارانِ دانش و آگاهی گرامی باد!
دوستانِ فرهنگورزِ افغانیم، بر من منت گذاشته، تکلیف کردند تا در مراسمِ یادبود و گرامیداشتِ استاد، زندهیاد دکتر عبدالاحمد جاوید، شرکت کنم. پیشاپیش، از این که مرا شایستهی سخنگفتن در این آیین دانستند، سپاسگزارم. دوم این که، برخود میبالم که در کنار و در جمعِ سخنرانان و صاحبنظرانی ایراد سخن میکنم که بزرگی و بزرگواریشان، چه از نگرِ بضاعتِ دانشی و جایگاه و پایگاهِ علمی و چه از نگر سنی و آزمون زندگی بر خود ارجح دانسته و افتخارِ شاگردیی آنان را دارم
***
سخنم را با درودی دوباره به پویندگان راهِ آگاهی و دانش و زندگی که دکتر جاوید نیز یکی از همین رهروان بود، پی میگیرم:
شوربختانه اگر چه در دور و زمانهای بسر میبریم که پیشرفت دانش ارتباطها و پیوندهای جهانی، جهان پر درد و رنجِ ما را به دهکدهای کوچک بدل کرده است، اما، هنوز که هنوز است، آنگونه که میباید، نه تنها از رویدادها و رخدادهای روزمرهی یکدیگر بیخبریم، بلکه چه بسا از «واقعه»هایی که بر سرمان آوار میشوند –چه بیخبر و چه باخبر- بیهیچ واکنش و اعتنایی میگذریم.
بیشک میباید بر این نکته هم اذعان داشته باشیم که اگر چه ما خودِ افراد و اشخاص، عاملان و کارگزاران این بیخبریها و بیاعتناییها هستیم و بیشترین بار سنگینیی این کوتاهی و گناه را بر دوش داریم، اما، در بسی موارد و بویژه در عرصهی اندیشه و تفکر، مرزهایی غیر منطقی، مصنوعی، غیرمجاز و چه بسا ناانسانی، انگیزه و پایه و اساسِ اصلیی این بیگانگیها و جداییها بوده است!
وگرنه چگونه بود که تا دیروزِ تاریخی، حافظ شیرازی در نمازِ اندیشهای خویش بر کنارهی جیحون وضو میساخت، ناصر قبادیانی گره گشای سخنسرای تبریز بود، سیف فرغانی، بر سجادهی رنجِ زحمتکشان کرمان میآرامید و اندوه مردمانِ سراندیب، بارِ گرانِ دلِ عاشقِ ملای رومی!
اما ایرانیی امروز نه از وجود نازنین صدرالدین عینی خبر دارد و نه با آثاری گرانبهای استاد خلیلی آشناست! افغانیی امروز نه نامِ پرچمدار خردِ انسانی امیر حسین آریانپور را شنیده است و نه از شعرهای دلنشین طغرل احراری پنجکندی ضربالمثل بوام میگیرد! تاجیکِ بغل تنگِروزگار مادر خستهخانهی وانفسای روزگارِ ما، با تیغِ زبان و اندیشهی شاملو و خویی بیگانه و از دلتنگیها و اندوه بیپایانِ تاریخیی استاد عبدالاحمد جاوید بیخبر! و شگفتا که همهی ما بزبان سعدی و رودکی و خاقانی سخن میگوییم و تاریخی یگانه را یدک میکشیم!
از این منظر که بر جهان مینگرم، بناچاربه انزوای سکوتی تلخ، سنگین و سوگوار در میغلتم و میکوشم که حتا در صورت امکان، انگیزهی آغازینِ اینگونه تاخت و تازهای ضد فرهنگی را از ضمیر اندیشهی خویش زدوده و در صورت امکان، بفراموشی بسپارم. هر چند بخوبی بر این آگاهم که تلاشی بیهوده را بار بستهام تا بر سرِ همهی دلمشغولیهایم کلاهی گشاد گذاشته باشم و چون دیگران بیاعتنای آنها بگذرم!
***
میخواستم و میتوانستم بهمراهِ گرامی داشت یاد استاد جاوید، از بسیارانی که پارههای تن اندیشهیی همهی اندیشهورزانِ میهنم بودند، برایتان سخن بگویم، از استاد غلامحسین صدیقی که خود به تنهایی و در سکوت و تحریم، اعتبارِ سنگینِ فرهنگ و دانشِ تاریخیمان را باربردد، از خانلری که بروایت خودش و بدرستی، بهنگام مرگ 2500 سالِ فرهنگی را پیموده بود از آوازهخوانِ کوچههای مهربانی، فریدون مشیری از شهریار و حیدربابای انسانیش، از فریادگرِ دردِ مشترکمان شاملو و قربانیان قلمف سلطانپور، مختاری و پوینده بگفتار بنشینم، با این همه میخواهم بکوتاهی از چلچراغی دیگر در شبِ ظلمت و بیاندیشهای نه امروز بلکه دیروز ِ تاریخیمان به سخن بنشینم. میخواهم از عینالقضات همدانی بگویم:
ابوالمعالی عبدالله ابن ابیبکر معروف به «عینالقضات»در سال 492 هجری در همدان بدنیا آمد. بنا بگتهی تاریخ و تذکره نویسان، او، لقبِ «عینالقضات» را از همان اوان جوانی و پیش از سنِ بیست و یکسالگی با خود داشت. برجستهترین آموزگاران و پیشوایانی اندیشهاش شیخ برکه و احمد غزالی، برادر کهتر امام محمد غزالی، بودند.
بنا برگفتهی همانها، از ذوق و استداد و هوشی سرشار و کنکاو و در برخی موارد بسیار فوقالعاده برخودار بود. تا بدانجا که بزودی بر علوم و دانشهای زمانهاش بویژه، ریاضیات، ادبیات، فقه، حدیث، علم کلام، فلسفه و تصوف تسلط کامل یافت.
تفاوت و ناهمگونی «عینالقضات» با همگنانش در این بود که وی برخلاف متفکرانی همانند محمد غزالی یا حتا پیر و مرادش احمد غزالی به آن گروه از اندیشهورزانی تعلق خاطر و دلبستگی داشت که در گذارِ تاریخی به قصد تغییر و دگرگونیی عادات و گریز از روزمرگی بر بدعتها پای فشرده و بروایتی به شناگرانِ خلافِ جریان رودِ جاریی عافیتطلبی و سرسپردگی، نامبردار بودند پیوست. باید بگویم که از این گروه، در توفان همیشهوزانِ جهالت و خرافه، جز اندکی، نام و نشانی برجای نمانده است. اما همان نامهای بازمانده، بیشک صلابتِ ویرانگرِ سیلابِ اندیشههایی دیگرگونه که خوابگاهِ تفکرِ جهل و خرافههای موریانهای را هدف گرفتهاند را بیادمان میآورند.
شما بیشک با نامهایی از سلالهی فریاد، حلاج، سهروردی و نسیمی آشنایید. آنانی که از جنگل آتش گذشتند، بر توحیدِ عددیی رهآورد شریعت منجمد پشت کردند و خدای را نه بیرون از طبیعت، بلکه بعنوانِ جانِ جهان و خود طبیعت، در درون خویش باز جستند.
چرا که خود، فرزندِ طبیعت و همانند آن 30 مرغ افسانهای عطار، سیمرغ وجود خویش را، پیر و مرادشان را، در درون خویش یافتند.
آنها میدانستند که: «انسان تا خویش را نشناخته است، بنده است وآنگاه که خود را شناخت خداست!»
اینان همانهایی بودند که میدانستند: «دو رکعت نماز است که وضوی آن به هیچ راست نیاید، الا به خون! و آن نماز عشق است!»همانهایی که الله را زیرِ جبهی خویش داشتند!
از این روست که میتوانی وارستگی و شکوه و عظمتِ انسان را در شطحِ «اناالحق»حلاج و عقل سرخ سهروردیبیابی و در دریای مواج و خروشانِ نسیمی، بدنبال گوهر نابِ هستی و «چهبود» انسان، غوطهور باشی!
شک هم نداشته باشید که جهانخواهان و جهانخواران که گیتی را به تعبیر و تاویل خویش و یکجا میخواستند، نمیتوانستندبر پویاییی هیچ اندیشهای و در آن میانه اندیشهی اینان صحه گذاشته و یا حتا آن را برتابند.
عینالقضات نیز همانندِ آنان یا بهتر بگویم هم قبیلهی آنان بود. و هم از این روی، او نیز پس از اسارت و تحمل زندان سالیان، در بغداد، سرانجام بوسیلهی امیران سلجوقیی دستنشاندهی خلیفگان بغداد، بر سرِ دار رفت.
***
سردارانِ اندیشه، همهگان نمازگزارانِ محرابِ عشق هستند! عشق به انسان، عشقبه رهایی از قید و بندهای خرافه و تزویر، عشق به هستی، عشق به آگاهی و دانش.
هیچ تفاوتی نیست میان آن که چراغِ وجودش بر سرِ دار خاموش میشود و یا آن که همانند دهخدا، شمعِ وجود را در تنهایی میگذراند. یا همچون پرفسور احمد جاوید و دکترغلامحسین ساعدی «غریبمرگ» تبعید!
از این هم باکی نیست که کجا بخاک سپرده میشوند. در پرلاسشز یا «لعنتآبادِ» خاوران ویا همانندِ مانی در شعلههای آتش !
هر چه هست: در مکتبِ عشق جز نکو را نکشند!
راهِ همهی آنان پر رهرو باد!
با چند رباعیی برگرفته از کتابِ «تمهیدات» عینالقضات، سخنم را پایان میبخشم: