۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه

سرودِ هزاره‌ها


اینگونه با شکوه

بر تارکِ زمانه –

- یگانه

ایستاده‌ای به سرافرازی

تندیسِ باشکوه تنت اینک

بر قله‌ی سپیده دمان

بر قلعه‌ی سپید

نمایان است

انگار آفتاب

از مرزِ روی زردی‌ی بابک،

پا وانهاده است،

تا رودوار

رنگین کمانِ ذهنِ نجیبش را

در اقتدارِ انسان

در موج‌واره‌ی هستی‌ی سرشار

به نغمه‌ای بنشاند


***

می‌دانم،

این ابرزارِ مبهم رویا خیز

جادوی «خواب‌های طلایی» نیست.

یا مرزِ نانوشته‌ی تقدیرِ ناگزیر

این ابرزار، حتا!

رویای شاعرانه‌ی من نیست

که از پسِ هزاره‌ی دیگر

به تماشایت

بپای برخاسته باشد،

تا در چکامه‌های ستایش –

- ترا به مدح نشیند!

***


هان!

این تویی

- یگانه

کاینگونه باشکوه

بر چشمِ آفتاب، ایستاده‌ای

با نای هفت‌بندِ خوش‌آوا

کز استخوانِ نیاکانت

به وام گرفتی

تا فردا را

در شاداهنگ نغمه‌های نمیرا

بنوازی

آنسان که در گذارِ تماشا

هنگامه را –

- بهنگام

قبای عشق شدی

- بی‌مرگ

به قد و قامتِ حلاج

و بامِ دار را

رازِ نگفته‌ای!


***

پیرانه سر

بی‌باک و گرم‌گوی

هستی را به هیئتِ خیام

به بازگویه نشستی

و مست و بی‌پروا

_ بی‌خوفِ پاد‌افرهِ آتش –

بهشتِ قوادان را

به نیشخندی تلخ!

زیرا که خاک

در انتهای مرگ

انگاره‌ی بهشتِ برین بود

- بی هیچ ناخدا و خدایی! –

و خاستگاهت

مینوی جاودانه‌ی انسان

که بر مدارِ عشق

برگرده‌ی هزاره‌ی جاری

بر پایه‌های رنج و صبوری‌مان

در ذهنِ آفتاب بنا کردیم.


***

پیرانه سر

اینگونه سرفراز

وقتی شمایل حافظ را،

به خویشتنِ خویش گزیدی

به آفرینش خود

- به خلقتِ انسان -

دست برآوردی

تا آفتاب،

چیتاکِ شعله‌ای

از آذرانِ وجودت باشد،

تا راهیان راه را

- پناهه‌ی رفتن باشی

و ماندگانِ خاکی را

- پروای رویشِ دیگربار!


***


اینک توی،

تو

که با دهانی سرخ

- گلوی سرخِ من نقب برده تا فریاد-

بر پله‌ی هزاره‌ی جاری

میهن را

اینگونه می‌سرایی خونین رنگ

تا کاروانِ عشق

و بادِ شبانگاهان را

ماوا و مامنی باشی،

- در لحظه‌های ستوهش

آنسان که رود را

انگیزه ی ستایشِ دریا!


***


اینگونه باشکوه

بر قله‌ی سپیده‌دمان

ایستاده‌ای

بر چار رکنِ خاک

با هر چهارمان

عشق

انسان

هستی

و میهن را

با یک دهان باز و یگانه می‌خوانی

تا کاروانِ فریاد

در باورِ «چه‌بودِ» هماوایان

کلام را از عشق نشانی باشد

و رهایی را

تا بیکرانه‌ی پرواز

بالِ گشاده‌ای!


***


اینک

من نیستم که می‌خوانم

شاداهنگ

من نیستم که می‌نویسم

شادآوا

اینک

تویی

تو

که با دهان و حنجره‌ی من

با نای هفت‌بندِ نیاکانی

بر پله‌ی هزاره‌ی جاری

شادانه نغمه‌های رهایی را

در وزنِ پر شکوهِ شکفتن

بر بامِ بامداد

و سپیده

بر گوشِ سرزمینی زمستانی،

می‌سرایی خنیایی!


برگرفته از دفتر شعرِ «سرودِ هزاره‌ها»

۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه

زبان عشق

زبانِ عشق

زبانِ گستره‌ی رمز و رازِ بی‌مرز است.

زبانِ رفتن و رفتن

ز خو یش کوچیدن

زبانِ رفتن و رفتن

به سرزمینِ سرود

جوازِ بی‌مرِ پرواز،

تا عروجِ امید


***


زبانِ عشق،

شکوهِ سرکشِ دریاست

بر کرانه‌ی چشم

و انکسارِ زوال است

در مدارِ نگاه


***


زبانِ عشق،

زبانِ توست،

- که در پرنیانِ نرمِ خیال،

بسانِ گرمترین حسِ زندگی سرشار

به ژرفِ یاخته‌ها

- راه می‌برد با شوق.

***


کدام واژه؟

کدامین واک؟

کدام جمله؟

کدامین فعل؟

زبانِ لالِ کدامین دیار

به ترجمان تو خواهد نشست؟

- ای سیال!

که تا فراسوی ایل و قبیله درگذری.


***


زبانِ عشق،

زبانِ توست،

- که سر می‌کشد ز متنِ وجود

- و تو،

- درون تمامی وازه‌ها انگار

بسانِ خوشه‌ی مهتاب،

از آسمانِ لبانِ ستاره،

می‌ریزی.


***


کدام حنجره‌ی مهربان؟

کدامین لب؟

ترا بباغِ بلورِ یگانگی خوانده‌است؟

که تا شگفت فرارویی از سرود و گیاه!

که تا یگانه فراز آیی از نسیم و نیاز!


***


زبان عشق،

زبان توست.

یادی از یک بزرگداشت


متن گفتار یاور استوار در مراسم یاد بودِ زنده یاد دکتر عبدالاحمد جاوید، استاد دانشگاه کابل، در استکهلم.

اشاره – یک‌شنبه 25 اوت 2002 بدعوت انجمن قلم افغانستان، در سوئد آیین بزرگداشت دکتر جاوید با حضور جمع کثیری از افغانان و ایرانیان ساکن سوئد در سالن اجتماعات منطقه‌ی «شرهلمن» واقع در جنوب استکهلم برگزار گردید.

در این مراسم، پرفسور بو اوتاس سرپرست و استادِ بخش زبان و ادبیات فارسی دانشگاهِ اپسالا – سوئد، دکتر تورج پارسی، مدرس و پژوهشگر دانشگاه اپسالا، دکتر محمد اکرم عثمان، سرپرست کلوپ قلم افغانستان – سوئد و یاور استوار عضو کانون نویسندگان ایران در تبعید سخن راندند.

*

دکتر عبدالاحمد جاوید در سال 1924 در کابل و در میان خانواده‌ی «ریکا» بدنیا آمد.

قبیله‌ی «ریکا» از کردان آناتولی بودند که در زمان نادرشاه افشار به کابل کوچیده (شده) بودند. دکتر جاوید، نخستین دانشجوی غیر ایرانی‌ی دانشگاه تهران بود. او درجه‌ی دکترای ادبیات و حقوق را از دانشگاه تهران و زیر نظر استادان زنده یاد، علی اصغر حکمت، جلال همایی، بدیع‌الزمان فروزانفر و.... اخذ کرد و پس از پایان تحصیلات، و بازگشت به افغانستان، دانشکده‌ی ادبیات را پی‌ریزی کرد و پس از چندی به احداث دانشکده‌ی هنرها دست یازید. او بنیانگذار پژوهش و بازسازیِ موسیقی افغانستان و همچنین موسیقیِ فلکلوریک، کتاب‌‌های درسی در سطوح مختلفِ آموزشی و ده‌ها اقدام و اثر ارجمندِ دیگر که هر یک خود پیش‌درآمد و آغازِ پژوهش‌های دیگران گردیده است.

گفتن ندارد که بسیاری از شخصیت‌های علمی و ادبی ‌ی چند دهه‌ی اخیر افغانستان، وامدار مکتب استاد جاوید بوده‌اند.

دکتر جاوید روز 15 ژوئیه 2002 در لندن درگذشت و در افغانستان بخاک سپرده شد.

یاد و راهش گرامی و پر رهرو باد!


متن سخنرانی یاور استوار:

به شادی‌ی یادِ سرداران اندیشه و قلم، که شمع وجود و چراغِ عمر را در شبِ جهالت و خشک‌اندیشی برافروخته و پستوها، پس‌کوچه‌ها و پسله‌های نادانی و کوردلی را، با پرتوِ هستی‌ی خویش روشنی می‌بخشند و با گذشتن از غارهای ظلمت و ظلامت، سرانجام، به جاودانگی می‌پیوندند، آغاز سخن می‌کنم.

یادِ همه‌ی آفتابکارانِ دانش و آگاهی گرامی باد!

دوستانِ فرهنگ‌ورزِ افغانیم، بر من منت گذاشته، تکلیف کردند تا در مراسمِ یادبود و گرامی‌داشتِ استاد، زنده‌یاد دکتر عبدالاحمد جاوید، شرکت کنم. پیشاپیش، از این که مرا شایسته‌ی سخن‌گفتن در این آیین دانستند، سپاسگزارم. دوم این که، برخود می‌بالم که در کنار و در جمعِ سخنرانان و صاحب‌نظرانی ایراد سخن می‌کنم که بزرگی و بزرگواری‌شان، چه از نگرِ بضاعتِ دانشی و جایگاه و پایگاهِ علمی و چه از نگر سنی و آزمون زندگی بر خود ارجح دانسته و افتخارِ شاگردی‌ی آنان را دارم

***

سخنم را با درودی دوباره به پویندگان راهِ آگاهی و دانش و زندگی که دکتر جاوید نیز یکی از همین رهروان بود، پی می‌گیرم:

شوربختانه اگر چه در دور و زمانه‌ای بسر می‌بریم که پیشرفت دانش ارتباط‌ها و پیوندهای جهانی، جهان پر درد و رنجِ ما را به دهکده‌ای کوچک بدل کرده است، اما، هنوز که هنوز است، آنگونه که می‌باید، نه تنها از رویدادها و رخدادهای روزمره‌ی یکدیگر بی‌خبریم، بلکه چه بسا از «واقعه»هایی که بر سرمان آوار می‌شوند –چه بی‌خبر و چه باخبر- بی‌هیچ واکنش و اعتنایی می‌گذریم.

بی‌شک می‌باید بر این نکته هم اذعان داشته باشیم که اگر چه ما خودِ افراد و اشخاص، عاملان و کارگزاران این بی‌خبری‌ها و بی‌اعتنایی‌ها هستیم و بیشترین بار سنگینی‌ی این کوتاهی و گناه را بر دوش داریم، اما، در بسی موارد و بویژه در عرصه‌ی اندیشه و تفکر، مرزهایی غیر منطقی، مصنوعی، غیرمجاز و چه بسا ناانسانی، انگیزه و پایه و اساسِ اصلی‌ی این بیگانگی‌ها و جدایی‌ها بوده است!

وگرنه چگونه بود که تا دیروزِ تاریخی، حافظ شیرازی در نمازِ اندیشه‌ای خویش بر کناره‌ی جیحون وضو می‌ساخت، ناصر قبادیانی گره گشای سخن‌سرای تبریز بود، سیف فرغانی، بر سجاده‌ی رنجِ زحمتکشان کرمان می‌آرامید و اندوه مردمانِ سراندیب، بارِ گرانِ دلِ عاشقِ ملای رومی!

اما ایرانی‌ی امروز نه از وجود نازنین صدرالدین عینی خبر دارد و نه با آثاری گرانبهای استاد خلیلی آشناست! افغانی‌ی امروز نه نامِ پرچمدار خردِ انسانی امیر حسین آریانپور را شنیده است و نه از شعرهای دلنشین طغرل احراری پنجکندی ضرب‌المثل بوام می‌گیرد! تاجیکِ بغل تنگِ روزگار ما در خسته‌خانه‌ی وانفسای روزگارِ ما، با تیغِ زبان و اندیشه‌ی شاملو و خویی بیگانه و از دلتنگی‌ها و اندوه بی‌پایانِ تاریخی‌ی استاد عبدالاحمد جاوید بی‌خبر! و شگفتا که همه‌ی ما بزبان سعدی و رودکی و خاقانی سخن می‌گوییم و تاریخی یگانه را یدک می‌کشیم!

از این منظر که بر جهان می‌نگرم، بناچاربه انزوای سکوتی تلخ، سنگین و سوگوار در می‌غلتم و می‌کوشم که حتا در صورت امکان، انگیزه‌ی آغازینِ اینگونه تاخت و تازهای ضد‌‌‌‌‌ فرهنگی را از ضمیر اندیشه‌ی خویش زدوده و در صورت امکان، بفراموشی بسپارم. هر چند بخوبی بر این آگاهم که تلاشی بیهوده را بار بسته‌ام تا بر سرِ همه‌ی دل‌مشغولی‌هایم کلاهی گشاد گذاشته باشم و چون دیگران بی‌اعتنای آن‌ها بگذرم!

***

می‌خواستم و می‌توانستم بهمراهِ گرامی داشت یاد استاد جاوید، از بسیارانی که پاره‌های تن اندیشه‌یی همه‌ی اندیشه‌ورزانِ میهنم بودند، برایتان سخن بگویم، از استاد غلامحسین صدیقی که خود به تنهایی و در سکوت و تحریم، اعتبارِ سنگینِ فرهنگ و دانشِ تاریخی‌مان را باربردد، از خانلری که بروایت خودش و بدرستی، بهنگام مرگ 2500 سالِ فرهنگی را پیموده بود از آوازه‌خوانِ کوچه‌های مهربانی، فریدون مشیری از شهریار و حیدربابای انسانیش، از فریادگرِ دردِ مشترکمان شاملو و قربانیان قلمف سلطانپور، مختاری و پوینده بگفتار بنشینم، با این همه می‌خواهم بکوتاهی از چل‌چراغی دیگر در شبِ ظلمت و بی‌اندیشه‌ای نه امروز بلکه دیروز ِ تاریخی‌مان به سخن بنشینم. می‌خواهم از عین‌القضات همدانی بگویم:

ابوالمعالی عبدالله ابن ابی‌بکر معروف به «عین‌القضات» در سال 492 هجری در همدان بدنیا آمد. بنا بگته‌ی تاریخ‌ و تذکره ‌نویسان، او، لقبِ «عین‌القضات» را از همان اوان جوانی و پیش از سنِ بیست و یک‌سالگی با خود داشت. برجسته‌ترین آموزگاران و پیشوایانی اندیشه‌اش شیخ برکه و احمد غزالی، برادر کهتر امام محمد غزالی، بودند.

بنا برگفته‌ی همان‌ها، از ذوق و استداد و هوشی سرشار و کنکاو و در برخی موارد بسیار فوق‌العاده برخودار بود. تا بدانجا که بزودی بر علوم و دانش‌های زمانه‌اش بویژه، ریاضیات، ادبیات، فقه، حدیث، علم کلام، فلسفه و تصوف تسلط کامل یافت.

تفاوت و ناهمگونی «عین‌القضات» با همگنانش در این بود که وی برخلاف متفکرانی همانند محمد غزالی یا حتا پیر و مرادش احمد غزالی به آن گروه از اندیشه‌ورزانی تعلق خاطر و دلبستگی داشت که در گذارِ تاریخی به قصد تغییر و دگرگونی‌ی عادات و گریز از روزمرگی بر بدعت‌ها پای فشرده و بروایتی به شناگرانِ خلافِ جریان رودِ جاری‌ی عافیت‌طلبی و سرسپردگی، نام‌بردار بودند پیوست. باید بگویم که از این گروه، در توفان همیشه‌وزانِ جهالت و خرافه، جز اندکی، نام و نشانی برجای نمانده است. اما همان نام‌های بازمانده، بی‌شک صلابتِ ویرانگرِ سیلابِ اندیشه‌هایی دیگرگونه که خوابگاهِ تفکرِ جهل و خرافه‌های موریانه‌ای را هدف گرفته‌اند را بیادمان می‌آورند.

شما بی‌‌شک با نام‌هایی از سلاله‌ی فریاد، حلاج، سهروردی و نسیمی آشنایید. آنانی که از جنگل آتش گذشتند، بر توحیدِ عددی‌ی ره‌آورد شریعت منجمد پشت کردند و خدای را نه بیرون از طبیعت، بلکه بعنوانِ جانِ جهان و خود طبیعت، در درون خویش باز جستند.

چرا که خود، فرزندِ طبیعت و همانند آن 30 مرغ افسانه‌ای عطار، سیمرغ وجود خویش را، پیر و مرادشان را، در درون خویش یافتند.

آن‌ها می‌دانستند که: «انسان تا خویش را نشناخته است، بنده است وآنگاه که خود را شناخت خداست!»

اینان همان‌هایی بودند که می‌دانستند: «دو رکعت نماز است که وضوی آن به هیچ راست نیاید، الا به خون! و آن نماز عشق است!» همان‌هایی که الله را زیرِ جبه‌ی خویش داشتند!

از این روست که می‌توانی وارستگی و شکوه و عظمتِ انسان را در شطحِ «اناالحق» حلاج و عقل سرخ سهروردی بیابی و در دریای مواج و خروشانِ نسیمی، بدنبال گوهر نابِ هستی و «چه‌بود» انسان، غوطه‌ور باشی!

شک هم نداشته باشید که جهان‌خواهان و جهان‌خواران که گیتی را به تعبیر و تاویل خویش و یک‌جا می‌خواستند، نمی‌توانستندبر پویایی‌ی هیچ اندیشه‌ای و در آن میانه اندیشه‌‌ی اینان صحه گذاشته و یا حتا آن را برتابند.

عین‌القضات نیز همانندِ آنان یا بهتر بگویم هم قبیله‌ی آنان بود. و هم از این روی، او نیز پس از اسارت و تحمل زندان سالیان، در بغداد، سرانجام بوسیله‌ی امیران سلجوقی‌ی دست‌نشانده‌ی خلیفگان بغداد، بر سرِ دار رفت.

***

سردارانِ اندیشه، همه‌گان نمازگزارانِ محرابِ عشق هستند! عشق به انسان، عشق به رهایی از قید و بندهای خرافه و تزویر، عشق به هستی، عشق به آگاهی و دانش.

هیچ تفاوتی نیست میان آن که چراغِ وجودش بر سرِ دار خاموش می‌شود و یا آن که همانند دهخدا، شمعِ وجود را در تنهایی می‌گذراند. یا همچون پرفسور احمد جاوید و دکترغلامحسین ساعدی «غریب‌مرگ» تبعید!

از این هم باکی نیست که کجا بخاک سپرده می‌شوند. در پرلاسشز یا «لعنت‌آبادِ» خاوران ویا همانندِ مانی در شعله‌های آتش !

هر چه هست: در مکتبِ عشق جز نکو را نکشند!

راهِ همه‌ی آنان پر رهرو باد!


با چند رباعی‌ی برگرفته از کتابِ «تمهیدات» عین‌القضات، سخنم را پایان می‌بخشم:


آتش بزنم، بسوزم این مذهب و کیش

عشقِ تو نهم بجای مذهب در پیش

تا کی دارم عشق نهان در دلِ خویش؟

مقصودِ رهم تویی، نه دین است و نه کیش!


ای آن که همیشه در جهان می‌پویی

این سعی ترا چه سود دارد؟ گویی

آن چیز که جویای نشانِ اویی

با توست همی، تو جای دیگر جویی؟


اندر دو جهان مشرک و کافر ماییم

زیراک بت و شاهد و دلبر ماییم

با گوهرِ او هیچ نماند در خور

آن گوهر اصل را چو در خور ماییم


در عشق کسی قدم نهد کش جان نیست

با جان بودن به عشق در سامان نیست

درمانده‌ی عشق را از آن درمان نیست

که‌انگشت به هر چه بر نهد، عشق آن نیست!


در کوی خرابات چه درویش و چه شاه

در راهِ یگانگی چه طاعت چه گناه

بر کنگره‌ی عرش چه خورشید و چه ماه

رخسارِ قلندری چه روشن چه سیاه


هر روز ز عشقِ تو بحالی دگرم

وز حسنِ تو در بندِ جمالی دگرم

تو آیتِ حسن را جمالی دگری

من آیتِ عشق را کمالی دگرم!



۱۳۸۷ تیر ۲۶, چهارشنبه

چشم براهی



خوابوار

شعرگونه

از شط ِ چشم براهی هایم

می گذری

آرام و بی شتاب

و در رویاهایم

همسان جاده ای بی انتها

امتداد می یابی


***


کهکشانی از ابریشم و لبخند

سالهای عاشقیم را

ترسیم می کند.

نبض ِ زیستن

اما

در تار و پود جانم

جانی دوباره می یابد

یادآور ِ تراوش باران

در سالهای کویری!

اخگری زان آتشگاه




یاد تو باری آتشی بر جان جان می‌زد

چون گردبادی تیز خنجر بر روان می‌زد

گویی ز کنج ناکجای راز بر می‌خاست

کاینگونه زخم کاریش را بس عیان می‌زد

بر دشت لوت چهره گرد درد می‌افشاند

خونین درفشی نیز بر زخم نهان می‌زد

کوهی ز بارِ سرزنش بر دوش تن می‌ریخت

مشتی ز خاک مهر بر جان جهان می‌زد

نی با منش آهنگ همراهی و همخوانی

نی ساز خود را همنوا با دیگران می‌زد

بر گرده‌ی وجدان سرگردان نا آرام

هشدار شلاق هوارین بی‌امان می‌زد

هم عشق را پروا و ماوای صبوری بود

هم مهر ناگویایی‌ام را بر دهان می‌زد

سرکوفت ‌ها بر پرده‌ی پندارها می‌کوفت

چون داوری بیدادگر زخم زبان می‌زد

لبخندش اما از نسیمستان فرداها

باد بهارینش تمسخر بر خزان می‌زد

خورشیدوش از باغ آتشگاه جاویدان

با اخگری دیرنده آتش بر جهان می‌زد

نقبی به دریاهای ژرف زندگی می‌برد

راهی به پندار حجیم آسمان می‌زد

پا بر رکاب ابرها از قله برمی‌خاست

اوجی فراتر از چکاد کهکشان می زد

تیپا بگور مدعی رندانه می‌کوبید

تسخر به تاج و تخت و اورنگ شهان می زد

شاهان ز نامش اعتبار و نام می‌بردند

تا مهر خود بر تارکِ شاهِ شهان می‌زد

برگرده‌ی دونان جاهل شمع می‌آجید

بر پوزه‌ی تازندگان شب عنان می‌زد

آژیدهاکش خاک‌پای کاویانی مرد

نقش رهایی بر درفش کاویان می‌زد

اسکندرش گویی مجیز سالیان می‌گفت

تازی تبارش بوسه‌ها بر آستان می‌زد

چنگیزیان بر خاک راهش سجده می‌کردند

تیمور سر بر بارگاهش الامان می زد

در دامنش بس بارور فرزند می‌پرورد

آنگه که این تاریخ راه امتحان می‌زد

حلاج‌هایش چاوشان عشق و سرمستی

با مزدک و خیام‌ها راه گمان می زد

با حافظش از هفت دریاها گذر می کرد

با رودکی راهی به جوی مولیان می‌زد

همراه بابک‌ها و آرش‌های میدانش

بر گوش رستم‌های دستان داستان می‌زد

با دهخداها ره به کنج راز می‌آورد

با عارفش فریاد خونین جوان می‌زد

با قرت العینش صلای عشق در می‌داد

آتش بجان شیخ با تیغ بیان می‌زد

نام هنر سرزنده از نام نمادینش

آنگه که نقشی اینچنین و آنچنان می‌زد

تا عاشقان زندگی را سر براه آرد

سر پنجه‌های مهر را مهر و نشان می‌زد

گر راه بر سیلاب‌های اشک وا می‌کرد

گر سنگ سرباری بر این بار گران می‌زد

گر کوره‌های آه در این سینه می‌افروخت

گر شعله‌های درد بر دل ناگهان می‌زد

لیکن گل امید هم بر دشت جان می‌کاشت

بر گرده‌ی خورشید هم برگستوان می‌زد

خود چاوش فریاد خونین رهایی بود

تا سیلی‌ی دانش به گوش ابلهان می زد


***

نام تو بود ای میهن فرمند من کاخگر

بر ریشه‌ی احساس و مغز استخوان می‌زد

یاد تو باری یاد تو! ای میهن مالوف

آتش به محمل می‌زد و بر کاروان می‌زد

اینگونه باری اخگر یادت به جان جان

سد شعله می‌افروخت بر هستی نشان می‌زد




۱۳۸۷ تیر ۲۴, دوشنبه

چهارپاره ها

زخمه به دلم زن که دلم پرزندا !

ماهور

و نوا

و شورِ ِ دیگر

زندا !

بنشین چو سپیده بر شبستانِ دلم

تا باغ

و بهار

و زندگی

سرزندا !


شیدایی‌ی ما ره به جنون آوردا !

انگاره به کوهِ بیستون آوردا !

بر دارِ نمازِ ِ عشق حلاج سریم

بنگر به وضوی ما که خون آوردا !


چرخی بزن ای چمانی ی آتش خیز

مستم کن و بر حلقه ی چشمت آویز

بر نه توی هر یاخته ام اخگر ریز

پنداره ی رستخیزی!

ای جان!

برخیز!


چشم ِ تو چراغی ست به شب های دلم

آیینه ی بام است به جا جای دلم

شب خیمه زند به روزگار ِ سیهم

پا واکشی ار دمی ز دنیای دلم


تو ترانه‌ی ناب ِ هزاران ِ دلی

جان و جنم و جوهر و جانان ِ دلی

من بنده ی آن کسم که «آنی» دارد

تو« آن» منی «آن» ِ تنی «آن» ِ دلی


بنواز به سرپنجه ای این تار ِ دلم

امساک مکن یار! میازار دلم

مضراب به مضراب بر این تار نواز

راهی بزن ای دوست!

بدست آر دلم !