۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

قطعنامه ی شعر




شعر، حریمِ همه‌ی رازهاست

همهمه‌ی ژرفِ سرآغازهاست

روحِ سرود و سخنِ سازهاست

خونِ روان در رگِ آوازهاست

معجزه و مایه‌ی اعجازهاست

بالِ بلندِ و خودِ پروازهاست


کز قفسِ سینه برون می‌جهد

از عطشِ خون و جنون می‌جهد


شعر، پیام آورِ بالندگی‌ ست

بختِ بلندِ تبِ تابندگی ست

شعر؟ نه! ارزنده‌ترین زندگی ست

مظهرِ پویایی و پایندگی ست

روحِ خروشنده‌ی نابندگی ست

آیتِ سرزنده‌ی سرزندگی ست


کز قفسِ سینه برون می‌جهد

از عطشِ خون و جنون می‌جهد


جان؟ نه! که سرچشمه‌ی جان است شعر

شیره‌ی تن، خونِ روان است شعر

گوهرِ پندارِ نهان است شعر

شورِ نهان، شوقِ عیان است شعر

آن‌چه ندانی تو، همان است شعر

کی سخنِ بی‌هنران است شعر


کز قفسِ سینه برون می‌جهد

از عطشِ خون و جنون می‌جهد


شعر، نه فرمانبرِ داوودهاست

شعر، نه پابسته‌ی نمرودهاست

شعر، نه زندانی‌ی محمودهاست

شعر کجا در عطشِ سودهاست

برقِ جهان، خشمِ وزان، دودهاست

روحِ خروشنده‌ترین رودهاست


کز قفسِ سینه برون می‌جهد

از عطشِ خون و جنون می‌جهد


شعرِ تو، درمانده‌ی تقدیر بود

شعر؟ نه! هنگامه‌ی تزویر بود

خرد بد و خوار و زمین‌گیر بود

بند‌‌گیت را همه تعبیر بود

گر سخنت غرشِ شبگیر بود

«قصر» مکان بود و بزنجیر بود


کز قفسِ سینه برون می‌جهد

از عطشِ خون و جنون می‌جهد


شعر، تو کردیش تو بی‌اعتبار

در نظرِ ناکس و کس شرمسار

شعرِ گرانمایه تو کردیش خوار

شعر، به مکیالِ تو آمد بکار

ورنه بود شیروش و رزمکار

در جگنِ کین و تکِ کارزار


کز قفسِ سینه برون می‌جهد

از عطشِ خون و جنون می‌جهد


شعر، کجا «قافیه المستوی»‌ ست؟

شعر، نه وزن و نه بدیع و روی ست

شعر، جنونِ سخنِ مولوی ست

لفظِ دری و شکرِ پهلوی ست

دانشِ یمکانی آن خسروی ست

گوهرِ بود و جنمِ ماهوی ست


کز قفسِ سینه برون می‌جهد

از عطشِ خون و جنون می‌جهد


شعر، چو گویی چو من از جان بگوی

راست بگو، از سرِ پیمان بگوی

مغلطه نه، ساده و آسان بگوی

خود سخن از حرمتِ انسان بگوی

از سرِ سویی و جوشان بگوی

شعر، اگر گویی این‌سان بگوی


کز قفسِ سینه برون می‌جهد

از عطشِ خون و جنون می‌جهد



بهار 1353 شیراز

هیچ نظری موجود نیست: